خدابخش صفادل
خدابخش صفادل
استاد خدابخش صفادل فرزند علی، یکم آبان ماه 1332 خورشیدی در نیشابور چشم به جهان گشود. او دارای مدرک کارشناسی زبان و ادبیات فارسی است و تا قبل از بازنشستگی به تدریس ادبیات اشتغال داشت.
از ماندگار ترین آثار او، سرود بومی ویژه نیشابور است که در آغاز هر همایشی در نیشابور پس از سرود ملی پخش میشود. این سرود با آهنگسازی استاد "بیان" آماده و ساخته شده است.
آثار خدابخش صفادل در بیش از صد و پنجاه جشنواره و همایش و شب شعر، راه یافته است و در بسیاری از این جشنوارهها از برگزیدهها بوده است. همچنین ایشان، بیش از پانصد نام ایرانی و پارسی را به نظم در آورده است.
استاد صفادل مؤسس و دبیر انجمن ادبی «رابعه» نیشابور است که توانسته شاعرانی را از این انجمن به جامعهی ادبی کشور معرفی کند.
در 29 بهمن 1382، حادثه انفجار قطار در نیشابور رخ میدهد (بزرگترین سانحه راه آهن در ایران). فرزند او شهید "مهدی صفادل" از آتشنشانان حاضر در محل، در هنگام نبرد با آتش، ناجوانمردانه و مظلومانه به شهادت میرسد. ایشان شعر زیر را برای پسرش سروده است:
درست فاصلهای چند تا محرم بود قطار آمد و بارَش بساط ماتم بود
قطار آمد و آتش برایمان آورد هزار شعله، نه! انگار کن جهنم بود
نگاه کرد به آتشنشان و زوزه کشید بساط حیله هم از هر طرف فراهم بود
کسی برای تهمتن نگفته بود از چاه میان معرکه تنها شغاد محرم بود
به پیشواز برادر به حیله میآمد هزار چهره، نه! اهریمن مجسم بود
خیانت از در و دیوار رو نشان میداد درست جنگ میان شغاد و رستم بود
صلیب داغ تو تنها نصیب من شد، مرد فقط همین به خدا سهم من و مریم بود
به حال «زینب»ات ای کاش رحم میکردند کسی که دست تو بر زخمهاش مرهم بود
تمام قامت سبزت نصیب آتش شد نه! عادلانه نبود این، نه! سهم ما هم بود
هلا دلاور آتشنشان من برخیز که پنجههای تو فولاد بود محکم بود
شکست پشت غزلهای عاشقانهی من که درد داغ تو سنگینتر از دو عالم بود
شبیه قامت مردانهات همیشهی من میان طایفهی ما نبود یا کم بود.
??کتابشناسی:
- شاعر نبودم چشمهایت شاعرم کرد - مجموعه شعر 1382 - نشر سخنگستر، مشهد.
- فصلهای خالی از کبوتر - گزیده شعر امروز نیشابور 1383 - نشر سخنگستر، مشهد.
- آبیهای لال - مجموعه شعر 1386 - نشر سخنگستر، مشهد.
- ملکوت هفتم، برگردان سخنانی از امام موسی کاظم(ع) به رباعی 1386.
- باران را از سر سطر بنویس - مجموعه شعر 1391 - نشر فصل پنجم، تهران.
??نمونه شعر:
(1)
طوفانتر از همیشه به سمتم وزیدهای
مردی شکست خوردهتر از من ندیدهای
از من مخواه راحت از اینجا گذر کنم
وقتی هزار پیله به دورم تنیدهای
یادم نرفته است همان ابتدای کار
گفتی چهقدر دغدغه داری، تکیدهای
ما سرنوشت مشترکی را قدم زدیم
مثل من از بهشت، تو هم سیب چیدهای
این شعر را به چشم تو تقدیم میکنم
این دلسروده را که خودت آفریدهای
دارم به روزگار خودم غبطه میخورم
حالا که صاف و ساده مرا برگزیدهای
گاهی خیال میکنم اینجا نشستهای
گاهی به روی زانوی من آرمیدهای
حتما شگفت ماندهای از کارهای من
دیوانهای شبیه خودت را ندیدهای؟
دیدم شبی به شکل کبوتر تو را به خواب
تا آمدم به سمت تو... دیدم پریدهای.
(2)
فصل باران خیز
نذر چشمت میکنم این شعر شورانگیز را
برگ سبزی فرض کن این هدیهی ناچیز را
خشکسالی میوزد این روزها از هر طرف
انیکادی لازم است این باغ حاصل خیز را
میشود از ذهن نیشابور روزی پاک کرد،
بعد چندین قرن آیا قصّهی چنگیز را؟!
درد را با پنجههای «باربد» باید سرود
بلکه آسانتر کند جان دادن شبدیز را
پشت گرمم کن به فروردین چشمانت، مگر
بشکنم یک روز درهم، نخوت پاییز را
پیش پایت با تمام خویش زانو میزنم
تا نگیری از کویر این فصل باران خیز را
«شمس» اگر مهتاب رویت را ببیند لحظهای
نذر نیشابور چشمت میکند تبریز را
خویشتنداری مخواه از من، خدا را همتی
تا براندازم مگر این شیوهی پرهیز را
شهر را با چشمهایت فتنه باران میکنی
نیست جز تسلیم راهی، این دو سحرآمیز را.
(3)
آشوب گیسوان تو...
باید هزار صخره بگرید به حال من
با این پلنگ پیر چه کردی غزال من!
حالا که شانههای تو را گریه میکنم
خود را کنار میکشی از دست و بال من
آشوب گیسوان تو در باد دیدنی است
هستند اگر چه باعث رنج و ملال من
اعصاب شعرهای مرا خرد میکنی
وقتی نمیرسد به تو حتی خیال من
بارانی تمام غزلهایم از شما
آن چشمهای ساده و معصوم مال من
خود را برای چیدنت آماده کردهام
هر چند دیر میرسی ای سیب کال من
«میجویمت چنانکه لب تشنه آب را»
هرگز مباد کم شود از شور و حال من
تا مولیان چشم تو راهی نمانده است
امروز خوب آمده شیراز فال من.
(4)
فصلهای اردیبهشتی
با من که هستی هیچ چیزی کم ندارم
دنیا اگر با من نسازد غم ندارم
شور غزلهای مرا چشم تو کافی است
هیچ آرزویی جز تو در عالم ندارم
بگذار هر کس هر چه میخواهد بگوید
کاری به کار عالم و آدم ندارم
تقدیر چونان ارگ بم ویرانهام کرد
دل شورههای کمتری از بم ندارم!
این روزها جز دستهای مهربانت
این زخمهای کهنه را مرهم ندارم
با این حساب آیینهی دلتنگیام را
جز چشمهای سادهات محرم ندارم
از هیات عشق است میلرزم، مپندار
در عاشقی دست و دلی محکم ندارم
هر چند هر گل رنگ و بویی خاص دارد
میلی به آنها جز گل مریم ندارم
هر پنج فصل دامنات اردیبهشتی است
با من که هستی هیچ چیزی کم ندارم.
(5)
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
هر گاه در این شهر تو را میدیدم
چون بارش صبح در تبسّم بودی.
گردآوری و نگارش:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)